نوشته اصلی توسط
Etemad namu
سلام .
من یه پسر 30 ساله هستم از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.
تقریبا اواخر 18 سالم بود که از یه دختر در محل کارم خوشم آمد ولی مه ضعیف تر از آن بودم که بهش اظهار احساساتم رو کنم. همیشه از دور نگاهش میکردم تقریبا 5 سال همکار بودیم ولی هیچگاه نتواستم بهش اظهار کنم.
اون دختر طبیعت آزاد داشت و با همه دوست و صمیمی بود با همه میخندید حتی تعداد از همکاران مرد ادعای رابطه با اونو داشتن رابطه ی مثل رابطه زن و شوهر که میداشته باشن، خودمم شاهد قرارش با 3 تن از همکارانم بودم اما اینکه تا چه حد این روابط شان پیش رفته بود نمی دونستم،البته بعداز یکسال از همکار بودن ما میگذشت شماره تماس منو پیدا کده بود و هراز گاهی بهم پیام میداد غافل ازینکه من عاشقش بودم و با هرپیام که برایم میفرستاد باعث دلگرمی ام می شد احساس میکردم شاید براش مهم باشم چون بازجوی احوالم میشدو
و اینکه بیرون از محل کار چگونه زندگی میکرد نمیدانم شاید خوب بود و شاید هم بدتر بود، بعداز افشای روابطش با همکارانم مجبور به استعفا و اخراج شد ولی باهمه اینها من هنوزعاشقش بودم هنوز دوسش داشتم واصلااین روابط و اخلاق که داشت برام مهم نبود من فقط خودش را دوست داشتم و میترسیدم اگه بهش بگم چرا اینکارها را میکنه شاید دگه نتونم ببینمش. یه بار یه همکارم دیدمش مجبور شد بگه با اون ازدواج میکنه و قراره باهم نامزد بشن بعدش فهمیدم که دروغ گفته بود.
بعداز رفتنش ازجایکه باهم همکار بودیم خبر شدم ازدواج کرده با یه شخص بیگانه و اون موقع من 25 سالم بود.
گهگاهی برایم درین مدت که همکار بودیم وحتی بعد از همکار بودن مان حتی بعداز ازدواجش همرایم تماس میگرفت و پیام میفرستاد شاید میدونست و شاید هم نمیدونست که با همه این حرف های که بهش نسبت داده میشود هنوزهم عاشقشم و دوسش دارم. میدونستم که بابشتر از3 مرد درارتباط بود ولی نمیتونستم دور بودنش رو تحمل کنم و وانمود میکردم هیچی نمیدونم تنهاچیزی که میخواستم این بودکه کنارم باشه تا بتونم ببینمش اصلا دوریش برایم قابل تحمل نبود حتی برای یک روز.
همیشه گریه میکردم چی میشد اگر زندگی قسمی دگه بود و اون دختر خوب بود و یاهم کاش ازین قسمت بد زندگیش خبر نمیداشتم.
بعداز ازدواجش متوجه احساساتم شد و گفت اگر میدانست من دوستش دارم باکسی دگه ازدواج نمیکرد و منتظرم میماند. ولی نمیدونست باوجود عاشق بودنم شاید نتوانم اعتماد کافی نسبت بهش داشته باشم
درین مدت بارها باهم جنگ ودعوا کردیم که چرا اینقدر انسان سبک و بداخلاق است هم درزمان که همکارم بود و هم حتی بعداز ازدواجش. همشه منکر روابطش بود و من هم بخاطر بودنش واینکه ازم ناراحت نشه وانمود به اشتباه بودن خودم میکردم ولی بازهم اون قهر میکرد یک سال کم و بیش میرفت و گم میشد خبری ازش نمیداشتم و دوباره برمیگشت اینکه این مدت نبودش را چگونه با اشک و دلتنگی میگزراندم خدا خود میداند.
بلاخره من هم مجبور شدم احساساتم را کنار بگذارم و ترکش کنم چون عذاب وجدان که داشتم اجازه بهم نمیداد همسر یکی دگه را دوست داشته باشم تقریبا سال ها ازش دور بودم مثل دیوانه هاشده بودم مثل یه معتاد از خود بیخبر حوصله هیچکی و هیچکس را نداشتم همیشه زندگیم پراز بغض، دلتنگی و گریه بود حتی احساساتم بیشترتر شده بودند و از تصمیمی که گرفته بودم سخت نادم و پشمان شده بودم چون دوریش برام قابل تحمل نبود. بعداز مدت دوباره پیداش شد و با همه دلهره که داشتم رفتم دیدنش و دیدمش اون وقت یه دختر ناز و کوچلو که تقریبا 3 سالش میشد داشت و مثل همیشه منکر کار هاش درگذشته بود میگفت همه اش دروغ بود شاید هم من اشتباه دیده و متوجه شده بودم اون راست میگفت.
الان میدونه که جز به اون به هیچ کسی دگه فکر نکردم. ازینکه جوان بودم و یه وظیفه خوب داشتم با یه عاید ماهانه مناسب همیشه پیشنهاد های خوبی برایم میشد از طرف اقوامم و بیگانه ها که در محل مختلف آشنا میشدیم ولی نمیتونستم به هیچ کسی دگه جواب مثبت بتم نمیتونستم جز به اون به کسی دگه ی فکر کنم حتی بعداز ازدواجش هنوز هم در ثانیه ثانیه ی از زندگیم حضور داره هنوز هم دوسش دارم و عاشقش ام و نمیتونم فراموشش کنم.
الان 30 سالم است این 12 سال عمرم همه در گریه و دلتنگی گذشت هرشب قبل خواب شدنم از دلتنگی زیاد گریه ام میگیره و باید اشک بریزم.
کم کم موهایم و ریشم دارن سفید میشن ولی دلم احساسم عشقم و دوست داشتن او با گذشته زمان هنوز هم بیشتر و بیشتر میشود.
الان او میدونه که دوسش دارم روز یه بار هم که شده پیام میده و یا زنگ میزنه تا جویای احولم شوه و احساسات من بیشترتر عمیق و عمیق تر میشه. روز یه بار هم که شده احساساتم رو بهش اظهار میکنم و بهش میگم چقدر بهش وابسته م و چقدر دوسش دارم با همه عذاب وجدان که سراغم میایه و مثل شن زیر این عذاب وجدان خورد میشم چون در حق یه مرد دگه دارم جفا و ظلم میکنم و به خانم کسی دگه میگم دوستش دارم.
فقط و تنها به این دلیل شاید بتوانم با ابراز احساساتم از دلتنگی که دارم یه مقدار کمی کوچولو کم کنم ولی هیچی کارگر نیست و بیشتر در چاه از احساسات و دلتنگی در حال غرق شدن هستم.
دگه نمیتونم درد این دلتنگی که دارم را تحمل کنم باید چی کار کنم تا ازین درد بی درمان خلاص شوم.
الان با دو درد روبرو هستم یکی دلتنگی همیشگی که از سالها مرا تبدیل به یه موجود زنده بی احساس کرده است، و دوم عذاب وجدان که با نحو با یه زن شوهر دار در ارتباطم گرچه درین سالهای آشنایی که داریم حتی یک بار هم لمسش نکرده ام حتی دستم را به دستش نزده ام فقط با حفظ فاصله ی دوسش داشته ام چون هیچگاه مطمئن نبودم که اون هم منو دوست داره .
میدونم که هیچگاه بهم نمیرسیم چون الان مربوط و درعقد نکاح یه مرد دگه است و این احساساتم فقط به خودم آسیب میرسانه و تنها من هستم که میسوزم ولی باز هم مثل یه طفل که دلتنگ مادرشه و برای بودن با مادرش گریه و زاری میکنه من هم مثل اون طفل شده ام.
لطفا رهنمائیم کنید چیکار باید بکنم تا فراموشش کنم. میدانم که هرگز فراموش نمی شود ولی میخوام یه خورده هم که شده از دلتنگی که دارم کم بشه دگه نمیتونم این باردرد را تحمل کنم لطفا رهنمایم باشید.
سپاس.